با هم ، ولی تنها
میدانم تو نیز حال مرا داری ، تو نیز مثل من ، هوای دلم را داری
میدانم با دلتنگی ها سر میکنی ، بس که اشک میریزی چشمان نازت را تر میکنی...
من که به خیال تو رفته ام به خیالات عاشقانه ،
تو به خیالم پیوسته ای به یک حس عاشقانه
شیشه ی دلتنگی ها را شکسته ایم در دلهایمان،او که میفهمد حال ما را کسی نیست جز خدایمان
از تپشهای قلبت بی خبر نیستم ، من که مثل دیگران نیستم ،
تو جزئی از نفسهای منی ، تو همان دنیای منی
کاش بیاید آن روزی که تو را در کنارم ببینم ،
خسته ام از این انتظار ، سخت است بی خبر بودن از یار،
آن یاری که مرا در راه نفسگیر زندگی همیشه همراهی میکند ،
آن یاری که هوای دلم را بارانی میکند
مثل یک روز بارانی ، به لطافت همان بارانی که من عاشقانه دوستت دارم
امشب نیز مثل همه شبها ، دلم دارد درونش حرفها ،
بیا تا فرار کنیم از همه غمها ، بیا تا بشکنیم این سد را در بینمان ، تا نباشیم باهم ، ولی تنها
میدانم تو نیز حال مرا داری ، تو نیز مثل من ، درد مرا داری ،
دوای دردم تویی که اینجا نیستی ، تویی که در غم انتظارم نشسته ای ،
میدانم مثل من از این انتظار خسته ای ، میدانم مثل من دلشکسته ای
آرام میگذارم روی هم چشمهای خیسم را ، میشنوم صدای تپشهای قلبت را ،
حس میکنم گرمی نفسهایت را ...
و این یک راز است ، تو آنجایی ، دلت با من است ،
من اینجا هستم و میدانم خیالت از همه چیز راحت است
از این دنیا ، در میان این لحظه ها ، تنها غمی که در دلم نشسته ،
این است که فاصله،همه درها را بر رویمان بسته
کاش دری باز شود و رها شویم در آغوش هم ،شب تا سحر همدیگر را بفشاریم در آغوش هم...
«««« written by Mehdi Loghmani »»»